|
جاودانگي مثل برفهايي كه پاي ديوارهاي گلي يك خانهي روستايي كه سهماه زمستان آفتاب نميگيردشان و هر روز بز وگوسفند و سگ و الاغ از كنارش رد ميشوند، برفي كه ديگر سفيد نيست، كه بوي تپاله ميدهد، كه توي روزهاي نيمهآفتابي بچههاي براي بازي رويش ميشاشند تا بلكه آب شود، چيزي توي سرم وول ميخورد كه بوي گندش مثل بوي همان برفهاست. ميگويند هركسي استعدادي دارد و همهي استعداد من خلاصه ميشود در تخيلي كه گاه به جنون ميكشاندم. گاهي صداهاي دنياي تخيلم آن چنان در گوشم است و تصاويرشان جلوي چشمم ميرقصد كه مجبورم سرم را به شدت به اطراف تكان دهم تا شايد از آن دنياي توهميام بيرون بيايم، اما تصاوير و صداهاي سمج حضور قاطعشان را حفظ ميكنند. شايد هم اين تصاوير و صدا تنها واقعيت محض باشند و آن چه غيراينها توهم. در اين مرزهاست كه گاه به جنون كشيده ميشوم. يكبار در امتداد پيادهروي، در مرزهاي نيمه هوشياريام زني روسپي را با چشمان گرگرفته را ديدم كه تنش پر بود از بوي تن مردها، زني كه در آغوشش چموشترين مردها رام شدهبود. از دنياي تخيلاتم، از لاي سطوري كه « تبار روسپيان1» را روايت ميكرد، آمده بود ميگفت: « مادر بدنامم را روايت كن از زبان من » صدايش تلخ بود مثل همان كلمههايي كه لاي آن سطور مينوشتمش. گفتم: « مادرت شيرين، جاودانهترين زن شهرتان باقي خواهند ماند. » سرش را پايين انداخت و با صدايي نزار گفت « از مادرم جز بدنامياش چيزيباقي نمانده» گفتم: « ميخواهي از لاي سطور تبارتان آنچنان محوش كنم كه گويي هيچ وقت نبوده؟ » پشتش را به من كرد و زمزمهكنان ميگفت: « بودن يا نبودن، بحث اين نيست وسوسه اين است.» تصويرش كمكم محو ولي صدايش مدام تكرار ميشد تا اينكه مثل همان تصاويري كه هر لحظه دورتري رفتند. صداها نيزميرفتند. كمرمقتر ميشدند ولي تنها زمزمهي حروف وسوسه توي گوشم وول ميخورد و من گويي نميخواستم آن كلمه محو شود آهسته شروع به زمزمه كردنش كردم تا اينكه جزصداي خودم هيچ چيزديگري نميشنيدم. به يكباره چيزي به پهلويم خورد مردي گفت: «آقا مواظب جلوتون باشيد » عذر خواهي كردم و به خودم نگاهي انداختم مثل موش آب كشيده شده بودم توي پيادهرويي كه سايبان نداشت، زير آوار خطوط نقطهچين باران. شانس آوردم در طول پيادهروي دراز قدم ميزدم و گرنه شايد بي آنكه ميفهميدم يك ماشين زيرم گرفتهبود حالا توي راه به چند نفر تنههاي مختصري زده باشم، نميدانم. كمكم يقين پيدا ميكنم به حرفهاي دوستم كه با لحن جدي ميگفت « تو اكسيزوفرني داري » رديف ماشينها با آن بوقزدنهاي متوالي و بيجايشان در پشت ترافيك تا درون مغزم را خراش ميداد، خودم را زير بالكن يك مغازه بسته كشيدم. از باران بدم نميآمد از عود كردن درد كليه زير اين باران سرد ميترسيدم صبح كه بيرون آمدم هوا صاف بود. يك خانم جوان كه تولهسگي سفيد بغلش بود كشان كشان خود را زير سايهبان ميكشيد، نزديكتر آمد و كنارم ايستاد. شدت باران بيشتر شده بود. پيادهرو خلوت بود و بيشتر مردم چتر داشتند. باران جايش را به تگرگ داد دانههاي درشت تگرگ به سنگفرش جلو پايمان ميخوردندو ميشكستند. خانم جوان روسرياش تقريباً به پشت سرش رسيده بود. من و سگ توي چشمان هم مات شديم. تلفن همراه خانم زنگ زد. بوق ممتد ماشينهايي كه توي ترافيك مانده بودند هرلحظه بيشتر ميشد خانم جوان گفت: « بله، سلام، صدات ضعيف….» بعد از چند لحظه مكث رو به من كرد و گفت « ببخشيد آقا، ميشه چند لحظه اين سگمُ بغلتون بگيريد». سگ را بغل كردم. خانم جوان دستي به سر سگ كشيد و گفت: « آرگوس آروم بايست » آرگوس توي بغلم بود كه سرم را به سرش زديكتر كردم و دوباره توي چشمهاي هم مات شديم با دستم سرش را نوازش كردم. صاحبش يك دستش را روي آن يكي گوشش گذاشته بود و با آن دستش تلفن همراه را گرفته بود. يك جمله از « ناميرا »ي بورخس به ذهنم آمد؛ رو به آرگوس گفتم: « آرگوس سگ اوليس. اين سگ كه روي تپاله خوابيده است.1 » و ادامه دادم « آرگوس براي ابد در لاي سطور اوديسه جاودان ماند». لبخني از سر پوچي بر روي لبم ظاهر شد و من و سگ همچنان در آغوش هم بوديم. خانم جوان گفت: « ببخشيد آقا مزاحمتون شدم». آرگوس را گرفت، ازش پرسيدم « ببخشيد چرا اسمش رو آرگوس گذاشتيد؟ معنيش چيه؟ » « ـ نميدونم، اين اسم برادرم انتخاب كرده، اسم قشنگيه، نه؟ » رويم را برگرداندم و فكر كنم گفتم « آره خيلي قشنگ، قشنگ و جاودان » ترجيح دادم زير باران باشم تا كنار اين زن. راهم را پيش گرفتم و رفتم. نميدانم آنچه از صداها و تصاوير ميآيند از دنياي متنها، چگونه كمكم همهي ذهنم را از آن خود ميكردند. كلماتي با همين دستهايم آنها را مكتوب كردم، رنگ ميگيرند و تصوير ميشوند. جان ميگيرند و در اين حيات لاي سطور واقعيتي ميشوند كه گاهي مرا در خود ميگيرند و حضور قاطعشان را بر من روشنتر ميكنند. دستم را بلند كردم و يك تاكسي گرفتم. سريع سوار شدم. راننده از توي آيينه نگاهم كرد، نگاهش طولانيتر شد گويي ميخواست تصويرم را تا ابد توي چشمانش قاب بگيرد. اين مرد ميتوانست هماني باشد كه اول نفر بود كه در لاي سطور كتاب « كوري » كور شد ساراماگو به او ميگفت: مردي كه اول بار كور شد. بيچاره داد ميزد از توي ماشين بيرون آمده بود داد ميزد كور شدم، كور شدم، من هيچي نميبينم، همه چيز براش سفيد شده بود. شايد هر رانندهاي در اين شهر درندشت آن مرد باشد. در جاي جاي تمام زندگيمان حضور قاطع مردمي را ميبينم كه از لاي سطوري ميآيند كه خالقشان را جاودانه كردهاند. سگي كه با ديدنش مر تا چندهزارسال پيش نزد هومر برد جاودانه بود. گاهي خندهام ميگيرد كه يك سگ كه زادهي ذهن ديگران است چگونه ميتواند مرزهاي زمان را بدرد و ديگري، انساني را جاودانه سازد. باران همچنان بر سرمان آوار ميشد، موقعي كه يك پيرمرد زير سايبان بساطش را پهن كرده بود، پيرمردي كه در خود مچاله شده بود با آن سربند سياهش و با چشماني كه همهي بدنم را سوزن ميزد. تازه فهميدم از تاكسي پياده شدهام. كجا بودم؟ نميدانم؟ نگاهم را از آن پيرمرد ختررپنزري نه از خالقش، از هدايت برگرداندم و توي پياده رو شروع كردم به دويدن. اين ذهن نميخواست يك لحظه آرام بماند. خسته كه شدم شروع كردم به نفس نفس زدن. مسير خانهام را پيدا كردم، دو خيابان بالاتر بود. به خانه كه رسيدم لباسهاي خيسم را كندم. سيگاري آتش زدم و دراز كشيدم. چشمهاي پيرمرد هنوز سوزنم ميزد. همه چيز از زماني آغاز شد كه توانستم تكثر پيدا كنم در زن و مرد و كودك و پير، در لاي سطوري كه مينوشتمشان، كه حياتشان از من ميگرفتند و منِ مخلوق اولين قدم را گذاشتم و خالق شدم. خالقي كوچك كه حتي ميتوانست اسم خالق را به ابتذال كشاند. وارد گود شده بودم. كمكم به دنياي جاودانهها وارد شدم، در لاي كتابهايي كه حياتي ديگر گونه را نشانم ميدادند، مزهي خالق بودن را بيشتر حس ميكردم و شايد اولين نشانههاي اكسيزوفرنيام از آنجا شروع شد كه مدام خلق ميكردم، تصوير، حيات، شخصيت، خودم، ديگران، ديگراني كه هميشه ميبايست خودم در كنارشان باشم. چه در كسوت جوان چه پير. در امتداد همان حياتها در لاي ذهنم بود كه افكاري كه سالها در ذهنم جاخوش كرده بودند ـ افكاري كه مثل برفهايي كه پاي ديوارهاي گلي يك خانهي روستايي كه سه ماه زمستان آفتاب نميگيردشان و هر روز بز و گوسفند و سگ و الاغ از كنارش رد ميشوند، برفي كه ديگر سفيد نيست كه بوي تپاله ميدهد، كه توي روزهاي آفتابي بچهها رويش ميشاشند تا بلكه آب شوند. آن افكاري كه توي سرم وول ميخورد بوي گندش مثل بوي همان برفهاست. آن افكار با آن بوي گنديدهشان، آهسته، آهسته به چالش كشيدمشان. زمان گذشت و حياتهايي كه در لاي پيچ و خمهاي ذهنم ميساختم مرا به دنيايي ميبرد كه با جرأت بيشتري به جنگ افكاري ميبُرد كه نميخواستم مال من باشند. زمان گذشت، ديگر هيچچيز برايم تقدس نداشت. هيچ قطعيتي در كار نبود حتي جاودانگي ميتوانست در گذر زمان رنگ و بوي ديگري بگيرد، يا آنكه جاودانگي رنگ ببازد و شايد محو شود. اين خود زندگي بود پذيرفته بودمش. وقتي در آخرشان با سد خدا روبرو شدم،پذيرفتمش و در كنار آن خدا ،در ذهنم آنچه كه تا به حال تجربه نكرده بودم به تصوير كشيدم و حياتهايي خلق كردم. هيچ تعهدي نداشتم حتي به آن خدايي كه پذيرفته بودمش، ميخواستم هر آنچه بود خودم تجربهاش كنم. ديگر نه بوي آن برفهاي گنديدهبود و نه ترس از مردن. ترس از مرگ جايش را دادهبود به تلاش براي حيات. هرحادثهاي حرفي يا چيزي ميتوانست حياتي ديگر باشد و مرگ هر روز در كنار ماست و شايد هر روز ميميريم و زنده ميشويم بيآن كه بفهميم بي آنكه بخواهيم. چند سالي ميگذرد از وقتي كه شخصيتها و حياتها در جاي جاي خانه و خيابان مرا از آنِ خود ميكرد. ديگر هروقت ميخواستمشان ميامدند رنگ و بوي حيات به آنها ميدادم و هر وقت ميخواستم از درونشان بيرون ميامدم تا زماني ديگر كه بخواهم سراغشان روم. كتاب دومم تازه چاپ شده بود. توي خيابان پرسه مي زدم بيشتر در مسير كتابفروشيها. ميدانستم ديگر زماني براي نوشتن باقي نمانده. از خوابيدن در بيمارستان ديگر خسته شدهبودم اينقدر خونم را عوض كردند كه گاهي حس ميكنم ديگر آن مرد سابق نيستم. فقط در خيابان پرسه مي زدم و به مردم نگاه ميكردم به كتاب زيربغلشان و ميخواستم كتابم را از زير آنبغلها ببينم كه ميديدم. انتظار چنين استقبالي را نداشتم. نمي شود انكارش كرد كه قسم زيادي از زندگيمان صرف اين ميشود كه حضورمان را ثابت كنيم به ديگران ،ديگراني كه حتي گاهي عوام ميخوانيمشان نيز جايي از اين ذهن را بهخود گرفتهاند. مگر پيرزن رباخوار « جنايت و مكافات » ميتوان به سادگي از حضورش گذشت، همين زن كه عصارهي فساد و چندشيايست؛ روايت مردي را ميكند كه خالقش است كه همهي ذهن را راسكولنيكوف در بودن و نبودن اين پيرزن است. به سادگي نمي توان از كنار اين مردم عادي گذشت. در اين پرسهزدنها بود كه تصوير دختري جوان در چشمهايم نشست و سرجايم خشكاندم، خود را از آن حالت انجماد بيرون آوردم و پشت سرش راه افتادم بعد از حدود يك ساعت سوار تاكسي شد شنيدم گفت: « ترمينال» نزديكهاي غروب بود. يك تاكسي گرفتم و به سمت ترمينال رفتم. حالم اصلاً خوب نبود ميبايست امروز بيمارستان ميرفتم. دكتر گفته بود كه كوچكترين سهلانگاري مرگم را به جلو مياندازد. كلمهاي كه هر گونه اشارهاي به دكتر، بيمارستان يا خون را ميداد از ذهنم خارج كردم. نه خارج شد، تصوير دختري كه بارها درذهنم با او حرفزده بودم. كه حياتش را از من گرفته بود در لاي آن سطور، تصويرش همچنان در ذهنم تكراري ميشد. هر تصوير با جملهاي متفاوت كه من از زبان او ميگفتم، مينوشتم. چقدر شبيه هم بودند چطور من دختري را خلق كنم در لاي سطور، كه روزي يكي مثل او، با همان صورت و چشم و ابرو و قامت جلويم ظاهر شود. به ترمينال رسيديم، پشتش به من بود. در بين هزار نفر هم اگر ميبود باز او را ميشناختم. سوار اتوبوسي شد. جلوتر رفتم، اتوبوس خلوت بود، گفتم: « بليط ندارم » راننده گفت: « همين صندلي پشتسريم بشين » فرصت نشد خوب نگاهش كنم. ته اتوبوس نشسته بود. فقط يادم است كه چشمهايم را بستم و تصوير و كلام از زبان او در ذهنم تكرار مي شد. دست يكنفر را روي شانهام حس كردم. شوفر اتوبوس بود گفت: « داداش رسيديم پاشو » كي خوابم بردهبود، نميدانم نگاهي به پشت سرم انداختم، هيچكس آنجا نبود. دستم را در موهايم فرو بردم و روي صندلي ولو شدم. شوفر گفت: « آقا حالتون خوبه؟ » « آره خوبم، خوب » پياده شدم، داشتند اذان صبح ميگفتند. حتي براي شام بين راه هم پياده نشدهبودم. توي خيابانها پرسه زدم. دستم را در جيبم كردم پول برگشت هم نداشتم. سيگاري آتش زدم حتي نميدانستم توي چه شهري هستم، تا اينكه روي يك سطل زباله نوستهبود شهرداري…. به يك ميدان رسيديم وسطش يك المان بود با چهارتا ساعت. توي ميدان، دور تا دورش را نيمكت گذاشته بودند يكي از نيمكها طوري گذاشتهبودنش كه موقعي كه رويش مي نشستي پشتت ميافتاد به المان و رودرو ميشدي به يك خيابان كه چندصد متر آنطرفترش يك امامزاده بود، بيحال شده بودم، روي نيمكت ولو شدم حس مي كردم نفسهاي آخرم است كه مي زنم. نشانههايش را دكتر برايم گفته بود. دوباره دكتر را از ذهنم پاك كردم. يك رفتگر شهرداري نزديكم آمد گفتم: « عمو، واسه چي اين نيمكت اينوري گذاشتنش؟ » يك نگاه بهم انداخت، حتم داشتم فهميد مسافرم گفت: « امامزاده رو ميبيني ـ با دست بهش اشاره كرد و چيزي زير لب خواند ـ كرامت داره، مريضهايي كه دكترها هم جوابش كردن رو شفا ميده، اينجا حرمت داره، نميشه كه پشت به آقا بايستي». راهش را گرفت و رفت، روي نيمكت دراز كشيدم و دستم را زير سرم انداختم، پشتم را به امامزاده كردم و به ساعت ميدان خيرهشدم. امامزاده هم جاودان بود، صدها هزار نفر، صدها هزار ذهن را در خود حل كرده بود، نميشد انكارش كرد، خودش را جاودانه كرده بود، شايد هم يك ذهن او را خلق كرده باشد، ولي ميتواند چنين واقعيتي شود در ذهن مرد و جاودانه شود. اما تا كيبماند؟ نميدانم. قرارنيست جاودانگي پايان نداشته باشد. ذهنم داشت تمركزش را از دست ميداد ولي حضورآن دختر كه ماهها توي ذهنم با او زندگي كرده بودم. همچنان همهي ذهنم را از آن خود كرده بود. من جاودانهاش كردم، حياتش از من بود و حالا بيآن كه بشناسمش از دستم گريخته بود، در لاي آن سطور عاشقش شدم. در اين نفسهاي آخر هم تنها او بود كه با حضورش در اين مرزهاي نيمههوشياري تنها رهايم نكرده بود. اين چندمين بار است كه حس ميكنم چيزي روي شانهام است و هرلحظه حضورش را بيشتر حس ميكنم به زور چشمان را باز كردم، مردم دوربرم را گرفته بودند. يكنفر داشت همچنان با دستش شانهام را تكان ميداد، شايد چند نفسي تا آخرين نفس بيشتر باقي نمانده بود يكي گفت: « بهتره ببريمش دكتر اينجا بمونه ميميره، رنگ صورتش چرا اينجوريه!؟ » چهرهها ناآشنا بودند مردم بيشتر جمع مي شدند، يكي گفت: « اجازه بدين من پزشكم » مردم كنار زدند، زور زدم تا چشمانم باز بماند، دوباره منجمد شدم، تصوير همان دختر توي چشمم افتاد و منجمدم كرد، خودش بود، حس ميكردم دارم لبخند ميزنم، فقط چند نفس ديگر بودم، دستش را به طرف چشمانم آورد. شايد چند لحظهي ديگر تمام مي شدم، نميدانم شايد سالها باشم در لاي آن سطور در ذهن ديگران. پايان2/2/84 عبدالحميد غلامي |
|